ﺑﺎﺯﯼ ﻣﺎ ﻗﺎﻋﺪﻩ ﻧﺪﺍﺷﺖ. ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ... ﺍﻣﺎ.... ﺑﺎﺯﯼ ﺩﺍﺩﻥ ﻗﺮﺍﺭﻣﺎﻥ ﻧﺒﻮﺩ..
یادم باشه یکی بهم گفت دوست دارم بگم تا چند ساعت؟؟؟
خدایا...! من به هر تحقیری که شدم باصدای بلندخندیدم، نامم راگذاشتندباجنبه!! بی آنکه بدانند، خندیدم تاصدای شکستن قلبم را نشنوند...!
چوبی ب آستینم کرد روزگار ک معنای سکوت مترسک را حالا میفهمم...*
ببار باران... من سفرکرده ای دارم ک فراموش کرده ام پشت سرش آب بریزم...*
بی طاقتی عادت آن روزهایت بود!این روزهابرای گرفتن خبری از من عجب صبور شده ای...
بی طاقتی عادت آن روزهایت بود!این روزهابرای گرفتن خبری از من عجب صبور شده ای...
روی قلبی نوشته بود "شکستنی است مواظب باشید " من روی قلبم نوشتم "شکسته است راحت باشید "
اگه روزی داستانم را نقل کردی بگو: بی کس بود اما کسی را بی کس نکرد تنها بود اما کسی رو تنها نذاشت دلشکسته بود اما کسی رو نشکست کوه غم بود اما کسی رو غمگین نکرد شاید بد بود ولی برای کسی بد نخواست...
دختري بود نابينا که از خودش تنفر داشت که از تمام دنيا تنفر داشت و فقط يکنفر را دوست داشت دلداده اش را و با او چنين گفته بود « اگر روزي قادر به ديدن باشم حتي اگر فقط براي يک لحظه بتوانم دنيا را ببينم عروس تو خواهم شد » *** و چنين شد که آمد آن روزي که يک نفر پيدا شد که حاضر شود چشمهاي خودش را به دختر نابينا بدهد و دختر آسمان را ديد و زمين را رودخانه ها و درختها را آدميان و پرنده ها را و نفرت از روانش رخت بر بست *** دلداده به ديدنش آمد و ياد آورد وعده ديرينش شد : « بيا و با من عروسي کن ببين که سالهاي سال منتظرت مانده ام » *** دختر برخود بلرزيد و به زمزمه با خود گفت : « اين چه بخت شومي است که مرا رها نمي کند ؟ » دلداده اش هم نابينا بود و دختر قاطعانه جواب داد: قادر به همسري با او نيست *** دلداده رو به ديگر سو کرد که دختر اشکهايش را نبيند و در حالي که از او دور مي شد گفت « پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشي »
به پاس سادگی در عشق / درون خود شکستم زود / دریغا سهم من از عشق / قفس با حجم کوچک بود
با من رفت و آمد نکن، 'رفتن' فعل قشنگی نیست،بامن فقط 'بیا'رفیق+++
درونم غوغاست...ساده میشکنم بایک تلنگرکوچک.اینگونه نبودم...شدم!
درونم غوغاست...ساده میشکنم بایک تلنگرکوچک.اینگونه نبودم...شدم!
برایش سنگ تمام گذاشتم.... بی ذات!!!! با همان سنگها سنگ سارم کردو رفت...
چه شده؟؟ ای دل دیوانه هوایش کردی؟؟ با دوچشمان پراز اشک صدایش کردی؟؟ گفته بودم ک دلش معدن بی معرفتیست... تو نشستی و دلت خوش ب وفایش کردی؟
از آن جمله هایی هستم ، ک انتهایش سه نقطه است. حال هر طور میخواهی تفسیرم کن..
ازاتاق خاطراتم بوي حلوا بلندشده است, آرام فاتحه اي بخوان... شايد خدا گذشته ام را بيامرزد...
"زوزه"کشیدن من ازسر ادعا نیست@زخمی چنگ بره ای شدم،که فقط بانگاهش سیرمیشدم!!!
همیشه سیاه پوشیده ام ؛ عشق ، مصیبت سنگینی است ! بی ذات جواب نداری؟؟؟!
هی لعنتی میخواهم توصیفت کنم: خیاط نبودی ولی خوب وصله های جور واجور ب من زدی.... آشپز نبودی اما چ آش چربی برایم پختی... کفاش نبودی اما چ ب اندازه کفش رفتنم را دوختی.... بی ذات لاشی صفت..
من می بافم... او نیز می بافد... من برای او کلاه تا سرش را گرم کنم... او برای من دروغ تا دلم را گرم کند...
جاگذاشته ام دلی,هرکه یافت مژدگانی اش تمام "زندگی ام"...
محبت ومهربانی راهم درچشمان گرگ می توان دید اگه به دندان هایش خیره نشوی...
تعداد صفحات : 11